• وبلاگ : بيا برگرد به خونه
  • يادداشت : اميدي به روشنيه شب
  • نظرات : 0 خصوصي ، 49 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + م 

    اين هم شعر کاملش.واقعا شادروان استاد مهدي اخوان ثالث درد اين مردم را لمس کرده بوده

    موجها خوابيده اند ، آرام و رام
    طبل توفان از نو افتاده است
    چشمه هاي شعله ور خشکيده اند
    آبها از آسيا افتاده است
    در مزار آباد شهر بي تپش
    واي جغدي هم نمي ايد به گوش
    دردمندان بي خروش و بي فغان
    خشمنکان بي فغان و بي خروش
    آهها در سينه ها گم کرده راه
    مرغکان سرشان به زير بالها
    در سکوت جاودان مدفون شده ست
    هر چه غوغا بود و قيل و قال ها
    آبها از آسيا افتاد هاست
    دارها برچيده خونها شسته اند
    جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها
    پشکبنهاي پليدي رسته اند
    مشتهاي آسمانکوب قوي
    وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
    يا نهان سيلي زنان يا آشکار
    کاسه ي پست گداييها شده ست
    خانه خالي بود و خوان بي آب و نان
    و آنچه بود ، آش دهن سوزي نبود
    اين شب است ، آري ، شبي بس هولنک
    ليک پشت تپه هم روزي نبود
    باز ما مانديم و شهر بي تپش
    و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
    گاه مي گويم فغاني بر کشم
    باز مي بيتم صدايم کوته ست
    باز مي بينم که پشت ميله ها
    مادرم استاده ، با چشمان تر
    ناله اش گم گشته در فريادها
    گويدم گويي که : من لالم ، تو کر
    آخر انگشتي کند چون خامه اي
    دست ديگر را بسان نامه اي
    گويدم بنويس و راحت شو به رمز
    تو عجب ديوانه و خودکامه اي
    مکن سري بالا زنم ، چون مکيان
    ازپس نوشيدن هر جرعه آب
    مادرم جنباند از افسوس سر
    هر چه از آن گويد ، اين بيند جواب
    گويد آخر … پيرهاتان نيز … هم
    گويمش اما جوانان مانده اند
    گويدم اينها دروغند و فريب
    گويم آنها بس به گوشم خوانده اند
    گويد اما خواهرت ، طفلت ، زنت… ؟
    من نهم دندان غفلت بر جگر
    چشم هم اينجا دم از کوري زند
    گوش کز حرف نخستين بود کر
    گاه رفتن گويدم نوميدوار
    و آخرين حرفش که : اين جهل است و لج
    قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
    و آخرين حرفم ستون است و فرج
    مي شود چشمش پر از اشک و به خويش
    مي دهد اميد ديدار مرا
    من به اشکش خيره از اين سوي و باز
    دزد مسکين برده سيگار مرا
    آبها از آسيا افتاده ، ليک
    باز ما مانديم و خوان اين و آن
    ميهمان باده و افيون و بنگ
    از عطاي دشمنان و دوستان
    آبها از آسيا افتاده ، ليک
    باز ما مانديم و عدل ايزدي
    و آنچه گويي گويدم هر شب زنم
    باز هم مست و تهي دست آمدي ؟
    آن که در خونش طلا بود و شرف
    شانه اي بالا تکاند و جام زد
    چتر پولادين ناپيدا به دست
    رو به ساحلهاي ديگر گام زد
    در شگفت از اين غبار بي سوار
    خشمگين ، ما ناشريفان مانده ايم
    آبها از آسيا افتاده ، ليک
    باز ما با موج و توفان مانده ايم
    هر که آمد بار خود را بست و رفت
    ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
    زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
    زين چه حاصل ، جز فريب و جز فريب ؟
    باز مي گويند : فرداي دگر
    صبر کن تا ديگري پيدا شود
    کاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد
    کاشکي اسکندري پيدا شود