اين هم شعر کاملش.واقعا شادروان استاد مهدي اخوان ثالث درد اين مردم را لمس کرده بوده
موجها خوابيده اند ، آرام و رامطبل توفان از نو افتاده استچشمه هاي شعله ور خشکيده اندآبها از آسيا افتاده استدر مزار آباد شهر بي تپشواي جغدي هم نمي ايد به گوشدردمندان بي خروش و بي فغانخشمنکان بي فغان و بي خروشآهها در سينه ها گم کرده راهمرغکان سرشان به زير بالهادر سکوت جاودان مدفون شده ستهر چه غوغا بود و قيل و قال هاآبها از آسيا افتاد هاستدارها برچيده خونها شسته اندجاي رنج و خشم و عصيان بوته هاپشکبنهاي پليدي رسته اندمشتهاي آسمانکوب قويوا شده ست و گونه گون رسوا شده ستيا نهان سيلي زنان يا آشکارکاسه ي پست گداييها شده ستخانه خالي بود و خوان بي آب و نانو آنچه بود ، آش دهن سوزي نبوداين شب است ، آري ، شبي بس هولنکليک پشت تپه هم روزي نبودباز ما مانديم و شهر بي تپشو آنچه کفتار است و گرگ و روبه ستگاه مي گويم فغاني بر کشمباز مي بيتم صدايم کوته ستباز مي بينم که پشت ميله هامادرم استاده ، با چشمان ترناله اش گم گشته در فريادهاگويدم گويي که : من لالم ، تو کرآخر انگشتي کند چون خامه ايدست ديگر را بسان نامه ايگويدم بنويس و راحت شو به رمزتو عجب ديوانه و خودکامه ايمکن سري بالا زنم ، چون مکيانازپس نوشيدن هر جرعه آبمادرم جنباند از افسوس سرهر چه از آن گويد ، اين بيند جوابگويد آخر … پيرهاتان نيز … همگويمش اما جوانان مانده اندگويدم اينها دروغند و فريبگويم آنها بس به گوشم خوانده اندگويد اما خواهرت ، طفلت ، زنت… ؟من نهم دندان غفلت بر جگرچشم هم اينجا دم از کوري زندگوش کز حرف نخستين بود کرگاه رفتن گويدم نوميدوارو آخرين حرفش که : اين جهل است و لجقلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرودو آخرين حرفم ستون است و فرجمي شود چشمش پر از اشک و به خويشمي دهد اميد ديدار مرامن به اشکش خيره از اين سوي و بازدزد مسکين برده سيگار مراآبها از آسيا افتاده ، ليکباز ما مانديم و خوان اين و آنميهمان باده و افيون و بنگاز عطاي دشمنان و دوستانآبها از آسيا افتاده ، ليکباز ما مانديم و عدل ايزديو آنچه گويي گويدم هر شب زنمباز هم مست و تهي دست آمدي ؟آن که در خونش طلا بود و شرفشانه اي بالا تکاند و جام زدچتر پولادين ناپيدا به دسترو به ساحلهاي ديگر گام زددر شگفت از اين غبار بي سوارخشمگين ، ما ناشريفان مانده ايمآبها از آسيا افتاده ، ليکباز ما با موج و توفان مانده ايمهر که آمد بار خود را بست و رفتما همان بدبخت و خوار و بي نصيبزآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟زين چه حاصل ، جز فريب و جز فريب ؟باز مي گويند : فرداي دگرصبر کن تا ديگري پيدا شودکاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميدکاشکي اسکندري پيدا شود