1 روز ديگر فرا رسيد و من در حسرت روز آزادي به آسمان شهرم نگاه كردم
واي بر اين آسمان تيره مردم را در تكاپوي روز عيد ديدم
خوش حال از اين همه خوش حالي پياده سنگ فرش هاي شهرم را پيمودم
در اين هنگام نوازش مادري را ديدم كه كودكش را در آغوش گرفته بود
لبخندي زدم
ناگهان لبخندم به نفرتي بي شمار تبديل شد
كودكي بر روي سنگ فرش هاي سرد شهرم بر دامن مادري خوابيده بود كه دستش را براي ذره اي جلوي هر مرد و نامردي دراز مي كرد
به خانه آمدم لباس روز شادي را در آوردم
و پيراهني به تن كردم كه از هر نفرتي تيره تر بود
خدايا تو آفريدي
ولي دلواپسي آفرينشت را من مي كشم
چرايش را هم نفهميدم